
دل دل می کند از کسی کمک نخواهد. خسته شده از این همه کمک خواستن و صدا زدن دیگران برای عبور از پله و ناهمواری و جوی آب. سعی میکند تمام توان دستهایش را جمع کند و چرخها را براند، اما نمی شود.
دستهایش کم توان تر از آن است که به تنهایی صندلی چرخدارش را براند. منتظر می ماند، یک رهگذر، دو رهگذر، .... هزاران بار کمک خواسته برای عبور، اما هر هزار بار همینگونه برایش سخت بوده. بالاخره یک رهگذر پیدا می شود و بدون درخواست، کمک میکند و صندلی چرخدار را از آن ناهمواری و جوی آب و پله عبور می دهد. مانند همیشه یک نفر پیدا می شود اما تا کی؟! به جای دستهایش، دلش خسته شده.
زندگی او شعر نیست که بتوان نوشت. زندگی او داستان نیست که بتوان قلم زد. سریال نیست که با یک قسمت، دو قسمت، صد قسمت بتوان تمامش کرد. زندگی او نوشتنی نیست، کشیدنی است. آن هم از نوع زجرش! شاید زجر کلمه مناسبی نباشد اما او می کشد با تمام وجودش! زجری به اندازه تمام نفس هایش در طول عمرش. اینکه استقلال ندارد برای حرکت، زجر است. اما او به زبان نمی آورد، در خودش حل می کند، حل که نه بلکه سعی می کند کنار بیاید. این کنار آمدن ها آرامش او را می گیرد.